65.کابوسی به نام مسئولیت

ساخت وبلاگ
من هر قدر که در مقابل دوستانم متکلم وحده‌ام، در میان غریبه‌ها شنونده‌ی وحده به حساب می‌آیم! انگار چیزی مرا به سکوت و شنیدن وامی‌دارد. به خیره شدن و تماشای آن‌چه که بیرون از جهان من می‌گذرد، همراه با ترسی ناآشنا از مواجهه با ناشناخته ها!این‌ها را امشب به خاطر آوردم؛ وقتی نقل‌قولی را از بزرگواری خواندم که جایی نوشته بودند: من از گم‌شدن در جاهای شلوغ می‌ترسم.کاری ندارم به این که مقصود ایشان چه بوده است، شوخی کرده‌اند یا جدی گفته‌اند، مخاطبشان شخصی بوده یا عمومی، من فقط به مثابه‌ی نویسنده‌ای که هر جا راه می‌رود جملات و حالات را دانه‌دانه جمع‌آوری می‌کند و بعدا از آن‌ها می‌نویسد؛ آن جمله را یادداشت کردم، چرا که حقیقتا جمله‌ی درستی‌ست! انسان به خودی خود، از شلوغی وحشتش می‌گیرد! این‌که از خلوتی مأنوس و ملموس، پا بگذاری در تیررس نگاه‌ها، اگر چه برای بعضی‌ها سرگرم‌کننده به نظر می‌رسد، اما در بطن ماجرا بسیار آزاردهنده است! عجیب است که بعضی‌ها سر و دست می‌شکنند برای ایستادن در کانون توجه. عجیب است که آزرده نمی‌شوند. عجیب است که گم نمی‌شوند. آدم گاهی میان جمعیت سرگیجه می‌گیرد.گاهی فکر می‌کنم چطور یک نفر می‌تواند تا این اندازه اجتماعی و در عین حال تا این اندازه مردم‌گریز باشد؟ اصلا این ترکیب با عقل جور در نمی‌آید. اما حقیقت این است که آدم‌هایی که از حضور در جمعیت به اشباع رسیده‌اند، بعد از مدتی 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 36 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 22:56

تمام ِ آدمايي كه ميگن خاك سردهشايد هيچ تصوري از داغ ندارن!شايد هيچ تصوري از عزيز از دست دادن ندارنشايد اصلن عزيزي رو از دست ندادن...!شايد از دست ندادن ادمي رو كه يه تيكه از جونشون باشه...تمام آدمايي كه ميگن خاك سرده تمام آدمايي كه ميگن اولش سختهتمام ادمايي كه ميگن عادت ميكني...نميدونم...نميدونم!حالم بد ميشه ازين كه ميگَن "بقاي عمر خودت"اصن لعنت ب اولين كسي كه مبدع اين تعارف شد!هيچ وقت به تعارفاتي كه تو مراسما تيكه پاره ميكنيم فك كرديم ؟! به معنيشون؟ به اينكه واقعا تسلي ميده؟! به اينكه واقعا....نميدونم!چقدر خستم از جمله ي "ميفهممت" "ميگذره" "منم اين روزا رو داشتم"كاش ميتونستم يه جوري توي فكر تمام ادما فرو كنم كه هيچ داغي شبيه داغ ديگه نيست...هيچ دوتا ادمي يه احساس و تجربه نميكنن!حتا داغ دو تا خواهر ، دو تا ادم از يه خانواده يه فاميل، يه شكل نيست! خلائي كه بعد از رفتن عزيزامون توي قلبمون ايجاد ميشه ، تو هيچ دو نفر آدمي يه جور نيست...يعني همه ي ادمايي كه پدرشون رفته ، متحمل ِ يك نوع داغ نشدن!متحمل يك ميزان درد نشدن...من...ما عادت نميكنيم به نبودنشون...ما فقط دل خوش ميكنيم به طي كردن مسير...به دوباره ديدندوباره رسيدن...!ما فقط دل خوش ميكنيم به شمردن روزايي كه از عمرمون كم ميشه و نزديك تر ميشيم به روزي كه ماهم قراره بريم...و دوباره بغل بگيريم عزيزترينامونو...خاك سرد نيست!خاك سرد ني 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 27 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 22:56

دیشب باز هم خواب قطار دیدم. خواب دیدم از ایستگاهی به ایستگاهی دیگر می‌روم. خواب دیدم دلتنگم و مسافر. خواب دیدم از هیچ به هیچ می‌روم و دائم در مسیرم و قرار است به مقصدی برسم که پایانی ندارد. کوپه‌هایش شبیه مترو بودند و صندلی‌های انتهای هر کوپه، مثل صندلی‌های آخر اتوبوس روی بالابلندی بودند. من هم نشسته بودم روی بلندترین صندلی قطار و ایستگاه به ایستگاه، آدم‌ها را از نظر می‌گذراندم. چمدانم نارنجی بود. چمدانم کوچک بود و در بغلم جا می‌شد. لباس‌هایم گرم بودند و کفش هایم خاکی. نگران بودم. آن‌قدر نگران که وقتی بازاریاب‌های کت‌شلواریِ اتوکشیده جلو آمدند تا در مورد پکیج‌های آموزشی موسسه‌شان توضیح بدهند و تبلیغ کنند، با سر اشاره کردم که باید در ایستگاه بعدی پیاده شوم و حوصله‌ی این چیزها را ندارم.خوابم مثل همه‌ی خواب هایم زنده بود‌. روشن بود. حتی زنده‌تر و روشن‌تر از خواب‌های دیگرم. زمان، در آن جریان داشت. دقیقه‌هایش همین دقیقه‌ها بودند. آرام و با دقت سپری می‌شدند. مثل خواب های آشفته‌ای که فیلمش را روی دور تند گذاشته باشند نبود. با حوصله همه ی اتفاقات را پیش می‌برد. حتی خاطرم مانده یک ساعت و چند دقیقه پای تلفن بودم و تمام آن یک ساعت و چند دقیقه را حس کردم، انگار یک ساعت کوکی جلوی چشمم گذاشته بودند تا برایم تیک‌تاک کند و زمان را بشمرد.داستان نیمه‌تمامی داشت. می‌گویم نیمه‌تمام برای این‌که بیدار ش 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 12 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 22:56

ميان نقطه اى ايستاده ام كه باد به هر سمتى كه بوزد موهايم به جانب تو در هم ميپيچد.

65.کابوسی به نام مسئولیت...
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 21:15

حاضری دارو ندارتو بدی... بجاش از خدا دل خوش بگیری...

میگفت و چه خوب میگفت!

65.کابوسی به نام مسئولیت...
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 21:15

میگفت دو سوم خرد تغافله... یعنی اینکه میفهمی که نباید بفهمی...این فهمیدنه خیلی ارزشمنده...اینکه بفهمی باید نفهمی خیلی مهمه... چیه بند کردی به یه نفر که مچشو بگیری؟ تو که فهمیدی داره دروغ میگه... میخوای به روش بیاری که خجالت زدش کنی؟میخوای به روش بیاری که مثلا نگه فلانی احمقه نفهمید؟ ول کن...ول کن رفیق! دو دستی یقه ی طرفو گرفتی که اعتراف کن که چی؟تو اینقدر حقیر شدی؟ میگفت گاهی یه حکمتی پشت اینکه  مومن بگه ولش کن هست... ولش کن... میگفت دنیا اولین پله از مسیریه که ما باید طی کنیم. گیر نکن رو اولین پله... بپر... سخت نگیر... سخت میگیرد جهان بر مردمانِ سخت گیر... میگفت و چه خوب میگفت... 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 19:11

بارها براى رسيدن به خواسته هايم صبر كردم ، اما به محض نزديك شدنم به هدف دست كشيدم.نه اينكه از قصد باشد ، صبر تمام مى شود.چرا كه گاهى آدميزاد به نقطه اى ميرسد كه صبر كردن را برابر تلف كردن وقت ميبيند ، از يك گوشه نشستن و تماشاى چيزى كه ثابت است دست ميكشيد، بى آنكه بداند اگر ادامه ميداد به آنچه ميخواست ميرسيد.پس تجربه شد براى صبورى.سالهاى زيادى صبر كردم براى رسيدن و رسيدم چون آرام و قرار داشتم.همه چيز را متمركز كردم براى رسيدن.افكارى كه مرا منع ميكرد يكى در ميان خط ميزدم.اكنون سالهاست رسيده ام ، و اما وقتى ميرسى آنقدر غرق ميشوى كه فراموشت میشود چه شبهايى را بيدارى كشيدى ، چه روزهايى بى تاب بودى و چه چشمهاى منتظرى داشتى.پس بايد از خواسته اى كه داشتى و به آن رسيدى نگهدارى كنى. آدميزاد ميل كمال طلبش نميگذارد وقتى به خواسته اش رسيد از آن لذت ببرد ، دائم دستت را دراز ميكنى براى خواسته اى ديگر. پس خواسته ى پيشين آن چيزى كه عميقا نياز تو را رفع كند نبود.قبل از اينكه دنبال خواسته هايت بروى مطمئن شو كه حاضرى عواقبش را بپذيرى ، خودت را سرزنش نخواهى كرد و برطرف كننده ى نيازى كه دنبالش هستى باش.وقتى رسيدى خواسته ات را در آغوش بگير و هزاران بار كنارش نفس بكش و به صداى قلبش گوش كن.هيچ چيزى نزديكتر از تو به خودت نيست.پس با خودِ خودت خوب باش 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 19:11

بگرد و خودت را بين اين كلمه ها پيدا كن ... مناداي محذوف من ... مبادا دلت بگيرد ... تو همين جايي ... حتما كه نبايد وقت صدازدن تو ... صدايم را آدم ها بشوند ... حتما كه نبايد ماهي بحر رمَل باشي محبوب من ... تو مخاطب تمام ناسروده هايي ... همه ي آن غزل هايي كه از ترس قتل عام ... هرگز به دنيا نيامدند ... تو هستي ... هرجا كه نامي از عشق باشد ... هر نقطه اي از زمين كه به آسمان فكر كنم ... هر جا كه بغضم در آستانه ي شكستن باشد ... مي دانم ... دلت مي خواهد خودت را در آينه ي پريشان نويسي هاي من ببيني ... پس بيا ... بيا و شك نكن كه اين خانه ... از برق چشم هاي تو روشن است ... بيا و مرا ببين كه در چارچوب پنجره به تماشاي باراني كه نمي بارد ... ايستاده ام ... تو كه گم نمي شوي ... هستي ... فقط گاهي در گوشه ي مستوري پنهان مي شوي ... اما بگرد و خودت را در رواق هاي تو در توي شبستان پيدا كن ... بگرد و گمان نكن كه روزي را بي شوق تو زيسته باشم ... 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:46

بعد از آن همه سال كه پنجره ي اتاقم ... رو به هيچ باز مي شد ... حالا ... ماه مهمان اين شيشه هاي قدي ست ... از تاج و تخت ماه مي توانم حدس بزنم چقدر از شب گذشته ... و آمدن صبح را ... از صداي پرنده اي كه حياط كوچك خانه ي ما را به باغ هاي بزرگ ترجيح مي دهد ... اين پنجره هاي قدبلند ... مرا با آفتاب آشتي داده اند ... هرچند شب هاي زمستاني سمفوني سرما را با مهارت تمام اجرا مي كنند ... درست مثل امشب ... كه سرما از شب هايي كه گذشت سمج تر است ... اتراق كرده پشت پنجره و نمي رود ... و من مي خواهم خودم را با كبريت هايي كه برايم مانده گرم كنم ... اما كبريت هاي خيس تن به روشنايي نمي دهند ... تاريكي سرما را چندبرابر مي كند ... سرما تا مغز استخوانم مي رسد ... كاش مي شد از اين سرما سفر مي كردم به جزيره اي كه گرم باشد و نشاني اش را هيچ كس نداند ... به راهي كه آسمانش را ستاره ها فرش كرده باشند ... اما چه فايده ... اگر باز هم تمام مسير را به مقصد فكر كنم ... و ستاره ها را نچينم ... چه قصه ي غريبي ست كه به سفر پناه مي بريم اما از فكر مقصد ... جاده را نمي بينيم ... كسي چه مي داند ... شايد جاده مقصد بود ... شايد مقصد ... چشمان همسفري بود كه سير نگاهش نكرديم ... 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:46

.طوري نگاهت ميكنم،انگار ديگر رفته ايانگار عمري رفته و تو از همين در رفته اي!طوري نگاهت ميكنم،انگار تركم ميكنيانگار ميگويم نرو،اما تو با سر رفته ايمن گوشه اي كِز كرده ام با اشكهاي جاري امتو ساك خود را بسته اي،تا سيم آخر رفته ايلبخندِ تلخي ميزني،با بوسه اي بر گونه امتا سر به بالا آورم، از دست من در رفته ايانگار يادت رفته از يك روزِ بهمن آمدياما حواست باشد از تقويم آذر رفته ايمن خواهري كردم ولي بانوي دنيايت شدممثل يه مادر آمده، عينِ يه مادر رفته اي#هاني___كاپ.ن: آدم مادر كه باشه،جگر گوشش كه تو اين دنيا باشه،دمِ رفتن چشمش ميمونه به اين دنيا و بازياش...الهي كه خودِ خدا مواظب #بارانات باشه #نسيم_جانم❤️ روحت شاد♥️#بيستُ_نهمِ_آذرِ_نبودنت#نسيم_حشمتي 65.کابوسی به نام مسئولیت...ادامه مطلب
ما را در سایت 65.کابوسی به نام مسئولیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6hanikasmomenta بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:46